یه روزی دلم میخواست ازین کشور برم
اونروزا هیچی نداشتم حتی ازینفر بخاطرش خواهش کردم
به مرور زمان شخصیتمو پیدا کردم درآمد پیدا کردم مهارت یاد گرفتم
رو خودم کار کردم تا آدم بهتری برای خودم و بقیه بشم ، مسئولیت قبول کردم اتفاقات زیادی تجربه کردم تواون اتفاقها صبر و تحمل رو تمرین کردم ، آدمهای زیادی بدون اینکه بدونم داشتن بهم کمک میکردن مستقیم و غ مستقیم ...
شاید هیچ کس بدون تجربه بزرگ نشه نمیشه فقط باخوندن کتابا زندگی کرد
باید کتابارو زندگی کنی باید فیلمارو زندگی کنی .
احساس میکنم بزرگ شدم :(
یه بزرگ شدن دردناک و به سختی ، تک تک شبایی ک تمرین صبر و تحمل رو تمرین کردم تو قضیه مامان اتفاق افتاد
میرفتیم اردو باید سعی میکردم نخوابم یا یجای بد بخوابم ، باید اول به همه غذا میدادیم سفره رو جمع میکردیم بعد خودمون . نه فقط اردو اگه اینکارارو تو زندگی هرروزم میکردم اون موقع بدرد میخورد .
باید جای خوابمونو به بقیه میدادیم ، نه اینکه اینا اجبار باشه نه ، اینا سیره و اخلاق کسی بود که میخواست ادم خوبی بشه ، من میخواستم ادم خوبی بشم و طبیعی بود کمک کردن ب بقیه .
خودمو فراموش کردم ؟ نه ! داشتم به یچیز بزرگ تر میرسیدم داشتم به رضایت قلبی و فطری میرسیدم.
سر مریضی مامان این شرایط رو گذروندم
الان در حال تجربه ترسم ، اینکه خسته بشم ، اینکه کفر بگم ، اینکه بخوام تمومش کنم ، اینکه دیگه هیچ شور و شوقی نداشته باشم
میترسم ازین اوج حس خوب آدم خوبی بودن برسم به اینکه بخوام آدم به شدت بدی بشم ... پتانسیلشو داشتم و قبلا شدم
روزگاری آدم بدی بودم خیلی بد ، هرروز دروغ میگفتم به همه ب خودم دوسال طول کشید ، با مامان بد رفتار کردم خیلی بد، کلی حق الناس به گردنم بود و البته هست ، بابام گفت هیچ وقت نمیبخشمت ، الگوی بدی شدم برا خواهر کوچیکم ، سر یه موضوع الکی که اصلا شاد اونقدرا مهم نبود ولی اون موقعا بخاطرش عمیقا میخواستم خودکشی کنم
خلاصه که دارم روی یه طناب باریک راه میرم ...