دیشب کلی گریه کردم
بعدناگهان بهتر شدم ، بهترکه یعنی تصمیم گرفتم خودمو اذیت نکنم تصمیم گرفتم به لحظات خوبمون فکر کنم
به اینکه بالاخره هرکسی یروز مادرشو از دست میده حالا من یکم زودتر تو سن ۴۲ سالگی مامانم
به اینکه مامان داره خیلی درد میکشه و اینطوری راحت میشه دارن بهش مورفین میزنن و لاقل کمیآرومش کرده ولی همچنین خوردن اب هم براش سخته
به اینکه اون دنیایی هم هست و همه چیز اینطوری تموم نمیشه
به این که شاید اینهمه درد و رنج یه حاصلیم داشته باشه
به اینکه تواین شرایط هممون ب خدا نزدیکتر شدیم
به اینکه وقتی اون شب تو بیمارستان فیروزآبادی دلم راضی شد به رفتنش و گفتم خدایا انقدر درد نکشه شاید خدا حرفمو شنید
وقتی بره دیگه هیچکس محبت خالصانهای بهم نداره ...
احتمالا کلی دعوا و درگیری در انتظارمونه، حوصله دعوا بااونیکی که این بلارو سر مامان اورد ندارم شاید یکم میترسم شاید فکر میکنم چه فایده؟
میدونم اگه مثل گذشته زندگی کنیم همین اتفاقی که برای مامان افتاد برای منم میوفته اما نمیدونم چطوری زندگیمونو تغییر بدم ؟! چطوری آدما و اخلاقشونو تغییر بدم ؟
حالا ک مامان داره میره همه باهاش مهربون شدن ، منم که فراموشکار
آبجی کوچیکه دیشب یه اتفاقات و روزایی رو یاداوری کرد که دقیقا همون لحظه با یاداوریش فقط داشتم زجر میکشیدم
مامان بزرگ فقط راضیه ابجی کوچیکه رو نگه داره اگ بابا راضی بشه میفرستمش باهاش زندگی کنه