حقیقت اینه که از همون لحظهای ک مجبور شدم ساعت تقریبا ۷ از بیمارستان تنها بیام خونه یجوری شدم
نه تنها سرخاک و مراسما خیلی گریه نکردم بلکه الانم خیلی گریم نمیاد
ششم اینطور بنظر میرسید ک بخوام تاابد گریه کنم
یه اتفاق عجیبی بین همه اینا رخ داد ک اینطوری شدم
شایدم واقعا اگه ادم بدونه کسی پشتش هست و پشتش گرمه اگر بدونه گریه ش برادر ۵ سالشو اذیت نمیکنه اگر بدونه وقتی گریه کنه کسی هست گریش بیاد
نه
امروز وقتی خودم و خدا و مامان تنها شدیم گریم گرفت ، منظور از مامانم ک همون سنگ سرده کوچیکه روی مزارشه ، اون لحظه میدونستم خدا هست
حالا چه موضوع مهمیه این گریه کردن ؟ اره هست واقعنم هست